ششمین کنگرهی سراسری شعر رضوی با حضور شاعران برجسته و پیشکسوت داخلی از جمله آقایان: غلامرضا سازگار (تهران)، زندهیاد اورامی (کردستان)، آقی محمدجواد غفورزاده شفق (خراسان رضوی) و حجتالاسلام زکریا اخلاقی (یزد) در تاریخ نهم تا یازدهم مهرماه 1390 در کرمان برگزار شد.
اعضای هیأت علمی و داوران این کنگره عبارت بودند از این شاعران گرانقدر: محمدعلی مجاهدی، هادی منوّری، دکتر غلامرضا کافی، حمید رضا شکارسری، رضا اسماعیلی و سیدعلی میرافضلی (دبیر تخصصی ششمین کنگرهی سراسری شعر رضوی).
از تعداد 3146 قطعه شعرکه به دبیرخانهی کنگرهی ششم شعر رضوی رسيد، پس از داوری و بررسی داوران، 8 اثر به عنوان آثار برتر انتخاب شدند.
نفرات برتر به ترتیب رتبه عبارتند از:
زهرا شعبانی (خوزستان)
باد برخاست تا در آغوشش، چمدانی پر از سفر بکشم
جنگل و کوه و دشت و دریا را، در هوای تو دربهدر بکشم
جادهها دشتهای سبزی که، میبرد عشق را به پابوست
کاش میشد که جادههایت را، از دل خویش باخبر بکشم
من کبوتر نبودهام افسوس، آسمان حسرت زمینیهاست
آه... ایکاش در توانم بود، که به سویت شبانه پر بکشم
هی خبر میرسد که زائرها، دستشان میرسد به دامن توس
هی قدم میزنم در این بندر، تا مگر ناله از جگر بکشم
مینشیند غبار در چشمم، یک دل غصهدار در چشمم
اشک بیاختیار در چشمم، اشکهایی که آه، اگر بکشم-
موجی از ابرهای آبستن، سمت مشرق به راه میافتند
تا حریم تو را پر از کارون، حرمت را پر از خزر بکشم!
هر شب آوارهی ضریح توام، توی این کارگاه نقّاشی
تا خیالات خستهام را باز، روی یک بوم خستهتر بکشم
گوشهای پیچوتاب راهت را... گوشهای صحن و بارگاهت را...
یک حرم غرق ناله و اندوه، یک جهان قلب شعلهور بکشم
غم نشسته است لای شببوها، بیقرارند بچهآهوها
مانده در حیرتت قلمموها، کاش دستی بر این اثر بکشی!
علیرضا بدیع (نیشابور)
عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را
گرچه خود هرگز نمی بخشد گناه خویش را
سایه ات را از مدار رو سیاهان بر مدار
ماه از شب برنمی گیرد نگاه خویش را
چشم بر گلدسته ها می دوزم و حس می کنم
کفتری در سینه ام گم کرده راه خویش را
ابر ها در سینه ام تا سر به هم می آورند
می کشم تا توس بغض گاه گاه خویش را
در گذار از گنبدت تنها نه ما، خورشید نیز
برکشد از کاکل زرّین کلاه خویش را
تا حدیث نور گفتی، شاعران لب دوختند
آهوان سرمه سا، چشم سیاه خویش را
جز تو شاهی نیست در عالم که گاه بارِ عام
پر کند از خیل خاصان بارگاه خویش را
در خراسان یافتم _ای آن که می گفتی مرا
بر زمین پیدا نخواهی کرد ماه خویش را_
هر که روشن دل تر این جا مستجاب الدّعوه تر!
همدم آیینه هایش ساز آه خویش را
علی سلیمانی (همدان)
سفر نامه نور از مرو تا طوس
کاروان از (مدینه) راه افتاد ، کوچه ها گونه هایشان تر شد
هر کسی خواست عاشقت باشد ، از قفس بال زد ، کبوتر شد
رفتن از سرزمین مادری ات ، نظم تاریخ را بهم می ریخت
ناگهان سال اول هجری ... نوبت آخرین پیمبر شد
( بصره ) امد به پیشواز امّا ، چشم هایت به نیزه ها خیره ...
بوی سیب آمد و لبت خشکید ، دستی افتاد وماه بی سر شد
شهر اهواز بود و مسجد ها ، تا رسیدی اذان مغرب شد
« و لَک الحمدُ ان اطعتَک » و بعد ، راه تا (بهبهان ) معطّر شد .
حافظ آمد قصیده بنویسد ، هر چه از عشق دیده بنویسید
پر گشودی و تا ابد (شیراز ) ، با تو و مشهدت برادر شد
می گذشتی و باد می آمد ( اصفهان ) گریه کرد در راهت
بعد زاینده رود شکل گرفت ، عطر پیراهن تو (قمصر ) شد
گام هایت کویر را بوسید ، تو مسیرت همه قدمگاه است
به ( ابر کوه ) عشق پاشیدی ، سروهایش همه تناور شد
بادگیری شکست در باران ، ابرها یک به یک زمین خوردند
گلی از شوق دیدنت خشکید ، قم برایت همیشه خواهر شد
دسته دسته به سویت آهوها ، عاشقانه به راه افتادند
عشق را با کوچه های نیشابور ، خانه در خانه آشنا تر شد
( طوس ) محو ترانه هایت بود ، عاشقی آخرین دعایت بود
ناگهان جرعه جرعه بال زدی ، نور خورشید و ماه کمتر شد
اسماعیل سکّاک ( قزوین)
توسل
وقتی رفیق رفت ،زخود نا امید شد
آنقدر گریه کرد که باران شدید شد
جا مانده بود از همه دوستان خود
سرگرم استخاره و راهی جدید شد
یک لحظه شد هوایی مشهد دلش ، پرید
از پشت خاکریز ،شبی ناپدید شد
آغوش باز کرد خراسان به سوی او
وقتی که عاشقانه به مشهد رسید ، شد ...
قفلی بر آن ضریح مطهّر شبانه روز
رمز رضا رضا به زبانش کلید شد
آقا قسم به مادر پهلو شکسته ات
هرگز نمی توان ز شما نا امید شد
می گفت شاید اینکه لیاقت نداشتم...
اما گرفت حاجت خود را و دید شد
یک هفته بعد ، حمله ی والفجر هشت بود
پیچید این خبر که رضا هم شهید شد
علی اصغر داوری (کاشمر)
گاهی به درد ، گاه به درمان گذشته است
گاهی از اتّفاق به سامان گذشته است
این زندگی عجیب دراین روزگار سخت
بر عده ای به غایت آسان گذشته است
این سان که زخم خورده ام ، انگار از دلم
با کاروان درد ، خراسان گذشته است
*
من کوچه ای ز شهر شمایم که گاه گاه
پای شما به میمنت از آن گذشته است
نام مرا - بهار - اگر ثبت کرده اند
از عمر من هزار زمستان گذشته است
در من چه کودکان که دوید ه ا ند در پی
هر عابری که با بغلی نان گذشته است...
در من اتاق کاهگلی عمو غلام
از خیر مهربانی باران گذشته است
*
اقا بیا دوباره به این کوچه سربزن
با دستی از بهار به هر خانه سر بزن
در حوض عید، ماهی سرخ بهاره شو
در حوض قلب فائزه چرخی دگر بزن
*
توی اجاق خالیشان دود را ببین
در چشم های یک یکشان رود را ببین
نقّاره ها تلاوت عیدهَ ند نازنین
شلوار وصله کرده ی محمود را ببین
چرخی بزن تمام مرا غرق نور کن
بر ویلچر مریضه ی خود را مرور کن
امشب فقط بیا و از آغوش مادرش
پاهای گل انار شو از من عبور کن
امشب بیا نسیم شو ، از لای درزِ در
آرام سر بکش به اتاقِ غمِ پدر
یا دست پُر بیا به ملاقات فقر ، یا
از کودکش دو فرفره ی کاغذی بخر
جای نسیم ، شانه ی گیسوی زهره شو
در خواب هاش بال پرستوی زهره شو
در کوچه آهویی ست که نذر گرسنگی ست
آقا بیا و ضامن آهوی زهره شو
فرزانه رهنما (کوهبنان)
این روزها که من به خودم پشت کرده ام
احساس می کنم به تو نزدیکتر شدم
خود را به دست خاطره هایم سپردم و
بی خویشتن مسافر راه سفر شدم
در ازدحام همهمه و قیل و قال شهر
از خلوت شبانه کمی حال خواستم
پاهای خسته را به کناری گذاشتم
تا آمدن به سمت شما بال خواستم
از قائنات گنبدتان تا نگاه عشق
رؤیای زعفرانی وصلی محال بود
این هشت سال فاصله از چشم هایتان
باور کنید غربت هشتاد سال بود
مانند حبّه قند فریمان نفس نفس
هی در خودم مچاله شدم در تو حل شدم
یک پاره سنگ در پی سیّاره شما
راهی راه شیری چشم زحل شدم
سمت نگاه نافذ فیروزه ای تان
آهو که می شوم همه جا دشت می شود
در نم نم رطوبت بی انتهایتان
لوتی ترین نگاه زمین رشت می شود
باران به زیر چتر به من خیره مانده است
سلولهای یخ زده ام غرق بارش و
دارم به انتهای خودم فکر می کنم
این هشتمین طواف ، دلم در شمارش و
مأمون چشمهای مرا فرصتی بده
حال من و بغل بغل انگورهای اشک
از تو به انتهای هو الحق رسیده ام
دار مشبّک تو و منصورهای اشک
پل می زنم مدام از این سینه تا ضریح
یک آسمان دخیل به دستش بیند بند
بر بند بند من نفسش را گره بزن
سلول های من همگی عاشقند بند
قد می کشم به سمت نشابور چشمتان
یک حس خیس در نظرم پلک می زند
دارم کبوترانه تو را لمس می کنم
من ایستاده ام و حرم پلک می زند
کنج لبم حلاوت یک التماس ناب:
ای چشم خسته نم نم بارانم آرزوست
یا ثامن الائمه امام الرئوف من
قلبی مقیم خاک خراسانم آرزوست
تا پلک های یخ زده ام باز می شود
من ایستگاه ،یک چمدان ، یک بلیط خواب
اینجا ، دوباره هشت نه هشتاد سال درد
(من را رها کنید در این رنج بی حساب)
حامد حسینخانی (کرمان)
مسافری که سوار کجاوه نور است
رسیده است به مقصد ، زمانه مسرور است
و شور در گذر از کوچه های ماهور است
و این عدد که به نامش همیشه مشهور است
جهان برای رسیدن به هشت مأمور است
که هشت،چله ی موسی،در اآتش تور است
عسل تبسم گل ، در سکوت زنبور است
و ماه ،آرزوی برکه های مهجور است
ستاره پر زد و خود را به پشت بام رساند
لبان تشنه شب را به صبح جام رساند
فرشته عطر خدا را به هر مشام رساند
بهشت را به قدم خانه ی امام رساند
صدا ی طوس و غم کوفه را به شام رساند
و آسمان کبوتر، به او سلام رساند
سلام ، ساقی این سرخوشان مخمور است
سلام ، نام خداوند بر لب حور است
غزال های جهان جانب تو رو کردند
به اعتبار شما کسب آبرو کردند
به بوی نافه ی این آستانه ، خو کردند
به رقص چشمه رسیدند و شست و شو کردند
فرا گرفته دل از غیر و سر فرو کردند
به خاک طوس تیمّم،به خون وضو کردند
فراز دار مقام رضای منصور است
عراق چلّه نشین تو در نیشابور است
چه اشقیا که به شوق تو «بو سعید»شدند
یزیدها که به اذن تو «با یزید» شدند
سیاهه ها که به نور تو رو سپید شدند
همینکه جاهلییت های ما جدید شدند
چه جهل ها که به علم تو ناپدید شدند
چه تاک ها که همه برایت شهید شدند
هنوز بر تن خمخانه،زخم انگور است
دوباره لشکر مأمون به شکر مأمور است
دوباره اشک به آیینه،منتسب شده است
دوباره غربت مولا،نصیب شب شده است
عجب که کشتن خورشید،مستحب شده است
زمین اسیر لهیب ابولهب شده است
وناسپاسی دنیا چنین سبب شده است
که باغ از فوران کلاغ رنجور است
هنوز چشم شب از کوری شما دور است
هنوز بار امانت به روی شانه ی تو
و کوچه های خراسان پر از نشانه ی تو
مدینه همسفر غربت شبانه ی تو
سفر،کتاب کرامات بی کرانه ی تو
نقاره خانه ی ایران،پر از ترانه تو
«کرم نما و فرود آ که خانه ، خانه ی تو»
اگر چه خانه ام از خانه ی شما دور است
رسیده ام به حضورت هر انچه مقدور است
بیار حضرت باران ببار بر جانم
که من کویر ترین گوشه ی خراسانم
عطش نشین تو در افتاب کرمانم
به یاد سایه ی زلف شما پریشانم
به مهربانی دستت رسیده دستانم
اگر چه معنی پرواز را نمی دانم
ولی به شوق پریدن دلم پر از شور است
چنان هوای سلیمان ، که در سر مور است
بتاب و در رگ دنیا گل و گلاب بریز
و در خزان زمانه ، بهار ناب بریز
و جرعه جرعه به کام من آفتاب بریز
در آشیان کبوتر ، پر عقاب بریز
به آسیاب غزلها دوباره آب بریز
از آن دو چشم طهورت ، شبی شراب بریز
که مستی ملکوتم هنوز مستور است
و ذکر ساقی آیینه ها ، هوالنّور است.
محسن عرب خالقی ( تهران)
باید به قد عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
دل می کنم از آنکه دل ازتو بریده است
دل می دهم به دست تو تا بیدلم کنند
امشب کمیت شعرم اگر لنگ می زند
فردا به لطف چشم شما دعبلم کنند
ایمان راستین هزاران رسول را
آمیخته اگر که در آب و گلم کنند-
-شاید خدا بخواهد و با گوشه چشم تان
بر رتبه ی غلامی تان نائلم کنند
وقتی سرشت آب و گلم را ازل خدا
بر آن نوشت رعیّت سلطان ارتضا
در هشتمین دمی که خدا بر زمین دمید
بوی بهشت هفتم او ناگهان وزید
از شش جهت نسیم خبر داد و بعد از آن
از پنجره صدای اذان خدا رسید
چار عنصر از ولادت او جان گرفته اند
یعنی زمین به یمن وجودش نفس کشید
از صلب سومین گل سرخ خدا حسین (علیه السلام)
ایران گرفته بوی دو آلاله ی سپید
از هشت بیخود این همه پایین نیامدم
یک حرف بیشتر چه کسی از خدا شنید
توحید ، حرف محوری دین انبیاست
شرطش رضا به حکم( أنا من شروطها)ست
بالا بلند گفته که طوبی تر از تو نیست
یوسف به حرف آمده زیباتر از تو نیست
گفتند پاره ی تن پیغمبر منی
انگار بعد فاطمه زهراتر از تو نیست
برگ درخت کاشته ی دستهای تو
باشد گواه ما ، که مسیحاتر از تو نیست
این قطره ها به سمت شما رود می شوند
آخر در این دیار که دریاتر از تو نیست
ما تشنه ایم ، تشنه دست نوازشت
آبی در این سراچه گواراتر از تو نیست
این کوهها به عشق شما هشت می شوند
یادآوران نام تو در دشت می شوند
آرامشی اگرچه سراسر تلاطمی
دریای بیکرانه ی امید مردمی
بند آورد زبان مرا بارگاه تو
ای آنکه رستخیر عظیم تکلّمی
هر بار نام مادرتان را می آورم
گل می کند کناره اشکت تبسّمی
شاعر کنار حسن لب تو سروده است
روییده لاله در دل این سبز گندمی
من چون غبار گرم طوافم به دور تو
تو قبله گاه هفتم و خورشید هشتمی
در هفت شهر عشق به جز تو که ثامنی
آهو چشم های مرا نیست ضامنی
چشم امید بر در لطف تو بسته است
هر زائری که گوشه ی صحنت نشسته است
بارانی است حال و هوای دو دیده ام
اینجا همیشه کاسه ی چشمم شکسته است
از باب جبرئیل به پا بوست آمدن
از آسمان رسیده و رسمی خجسته است
آن پیرمرد تشنه در آن گوشه ی حرم
از راه دور آمده و سخت خسته است
با صد امید حاجت این بار خویش را
با پارچه به پنجره فولاد بسته است
وا شد گره ز پارچه ، حاجت روا شده است
یعنی که زائر حرم کربلا شده است
با یاد خاطرات سفر با عشیره ام
بر عکس یادگاری باصحن ، خیره ام
از بس دلم شکسته برای زیارتت
با اشک شوق گرم وضوی جبیره ام
یاد غروب های زیارت هنوز هم
گاهی پی دو جرعه ی جامع کبیره ام
یا "قادة الهداه و یا سادة الولاه"
مستبصرّ بشأنکم ، این است سیره ام
فرموده اید ؛ فعلکم الخیر یا رضا
ای هشتمین کلامکم النور ، تیره ام
از بس گناه دور و برم را گرفته است
چون تک درخت خشک میان جزیره ام
ما هم شنیده ایم که فرموده ای شما
هستم در انتظار ظهور نبیره ام
دعبل کجاست تا بنویسد در این فراز
عجل علی ظهورک یا فارس