اولین کنگرهی سراسری شعر رضوی ،روزهای پنجم و ششم آذرماه سال 1385 در کرمان برگزار شد. در افتتاحیهی این کنگره علاوه بر شاعران و علاقهمندان ادبیات آیینی، معاون فرهنگی وقت وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی جناب آقای پرویز، استاندار وقت کرمان جناب آقای رئوفینژاد و امامجمعهی موقت کرمان جناب آقای مهدی عربپور در حضور داشتند.
هیأت داوران کنگرهی نخستین، شاعرانِ گرانقدر محمدعلی بهمنی، پرویز بیگی حبیبآبادی، عباس براتیپور و حمیدرضا شکارسری بودند.
از 865 اثری که به دبیرخانهی اولین کنگره ارسال شد، 65 شعری به مرحلهی نهایی رسیدند و در نهایت، چهار شعر به عنوان اشعار برگزیده توسط هیأت داوران انتخاب شدند.
اشعار برگزیده به ترتیب رتبه عبارتند از:
محمدحسین پورمعصومی (سیرجان)
درست ساعت زهر
آینهای فروریخته در دیس
شکسته شکسته
ماه را در خود نو میکرد
و ماه میان اینهمه آیینه غریب بود
زمان: ساعت بمب
مکان: ضیافت انگور
آینههای فروریخته بر روی زمین
همان دانههای پراکندهی خوشهی مسموم...
لابهلای حاجتهای تکهپارهشده
مسافری دستش را به ضریح گره زد و رفت
...
حالا نمیدانم چه وقتی است
ساعت دیجیتال روی صفر گیر است
و انگور مثل بمبی تنظیم شده
کار خودش را...
زمان؟ فرقی نمیکند
همیشه از آن عکس به اینطرف
دستم نرسیده به ضریح...
قطع میشود
همراه این شعر
کمی عقبتر میروم
و چشم جای همهی آینهها میگذارم
باران هم که ببارد
چیزی از غربت ماه کم نمیشود
از این سطرها
یک ماه غریب میماند و
آینههای فروریخته در دیس و
ساعت صفر...
حسین حاجی هاشمی (خمینی شهر):
این واژه ها که هیئت انسان گرفته اند
تنها برای دیدن تو جان گرفته اند
تنها نه واژه ها که جهانی به نام تو
عاشق شدند و راه بیابان گرفته اند
حتی کبوتران سراسیمه ی جهان
درسایه سار امن تو سامان گرفته اند
این ابرها ی هیچ نباریده بر زمین
از چشمهای سبز تو باران گرفته اند
تنها نه صید چشم تو هستند آهوان
این چشمها پلنگ، فراوان گرفته اند
شیرینی غزل که برای تو گفته اند
شور جوانی است که پیران گرفته اند
تنها به شوق دیدن رویت مسافرند
این عاشقان که راه خراسان گرفته اند.
عالیه مهرابی ( یزد):
گندم از دست تو خورده است و کبوتر شده است!
طبق تقدیر قشنگی که مقدر شده است
و خدا خواست چه خوشبخت درختی را که :
گوشه ای از حرمت پاشنه ی در شده است!!
هیجان در هیجان ، بغض که بر شانه ی بغض
گونه ی حوصله ها از هیجان تر شده است
ریخت مرمر مرمر اشک بر این فاصله ها
این چنین صحن و رواقت ، همه مرمر شده است
حال آن دختر ک نیمه فلج یادت هست ؟!!
حال او از نفس گرم تو بهتر شده است
سالها پیش آن زن نازا که دعا پشت دعا...
خبر آورده برای تو که مادر شده است!
نامه هایی که نوشته نشدند و خواندی!
اشکهایی که خود اندازه ی دفتر شده است
دل اگر دور تو گردید ، ندارد حیرت:
گندم از دست تو خورده است و کبوترشده است
علی حیدری زاده ( رفسنجان):
بهترین داستان : به نام خدا
قل اعوذ برب «ناس» و«فلق»
خوانده ام قرن های پیش از این
در کتاب دلی بدون ورق
سال تاریخ ساز عام الفیل
کوه در ابتدای دامنه بود
آرزو با غروب عبدا...
زندگی خواه بطن آمنه بود
آسمان در لباس مامایی
ثانیه دار فصل زایش او
درد در انتظار تابیدن
پشت ابری ترین نیایش او
حس مادر شدن که صاعقه زد
گریه ی نیمه شب طلوعش بود
طاق ها را به لرزه در آورد
این فقط نقطه ی شروعش بود
قاصد آسمان چهره ی او
وقت نامیدنش مردد شد
در نسب نامه ی قبیله ی عشق
بهترین نام او محمد شد
او که در ابتدای خندیدن
شیر در سفره ی ولیمه نداشت
در مسیر ظهور کودکی اش
دایه ای هم به جز حلیمه نداشت
گردش روزگار تنهایی
بود هم صحبت قد یمی او
مادرش پر گشود و کامل شد
قصه ی غصه ی یتیمی او
هر نگاهش هزار و یک یوسف
روزگاری که شهر ، گرگش بود
مدتی در زمان قحطی عشق
سایه بانش پدر بزرگش بود
سایه ی سایه بان او کوتاه
بار دیگر زمان آهش شد
بس که از چشم او غزل تابید
کوه، ابوطالب نگاهش شد
سال ها را درون خود می ریخت
از لبانش صدا نمی آمد
بره ی قلبش از حوالی کوه
با شبانش شبانه می آ مد
در خیابان سمت کعبه نبود
هیچ همسایه ای برای دلش
مثل اصهاب کهف خاطره ها
غار شد دایه ای برای دلش
بود تنها ترین ستاره ی شهر
عشق وقتی به این نتیجه رسید
در بهار ظهور اینه ها
موسم دیدن خدیجه رسید
بوسه ی آسمان نصیبش با د
چشم اگر این چنین وسیله شود
می تواند به یک نگاه لطیف
ساربان دل قبیله شود
سال زیبا ترین تجارت او
اعتماد آمد و امینش کرد
اولین کا روان که حرکت کرد
مرد رویای سرزمینش کرد
شد عزیز دل اهالی نور
عشق، دنیای بهتری دادش
هم جمالی جمیل و جنجالی
هم زلیخای بهتری دادش
زندگی در نگاه او زیبا
آبی و سبز و ارغوانی بود
خنده را فرش کوچه ها می کرد
او که سلطان مهربانی بود
خلق و خویش بهانه ی خلقت
نقطه ی عطف آفرینش بود
بین خورشید و کهکشان و زمین
چشم او اخرین گزینش بود
در غروبی که قلب مردم شهر
لات وعزی و...یا هبل می شد
در حرا با حرارت اقرأ
خاتم بهترین غزل می شد
دوره ی غنچه های خنده به گور
عصر اندیشه های قحطائی
در افق شاعرانه ظاهر شد
ابری از آیه های بارانی
آسمان از نزول زلزله خیز
کوه را با کرشمه جاری کرد
شبنم شعله نوش بادیه را
از لبش چشمه چشمه جاری کرد
اول ایینه های نور حرا
یک زن ویک پسر که می دانید
هردو در انعکاس او بودند
لایق از هر نظر که می دانید
خاطرات نمازشان می برد
رنج ها بر سر اقامه ی عشق
پر طنین شد صدای ساز ازان
تا محمد دهد ادامه ی عشق
جاده ای شد ولی بیابان گرد
خنده ی خوارها به پایش رفت
چند سالی سکوت وبعد از ان
رود هم تا لب صدایش رفت
در چنان خشکسال گندم سوز
عشق از ابر خود نتیجه گرفت
چشمه ای را به او سپرد اما
درمقابل از او خدیجه گرفت
با چنین چشمه از دل تاریخ
یازده رودخانه شد جاری
می رساند تورا به اقیانوس
هریک از رودخانه ها آری
هم زمان پر گشود ابو طا لب
سال قحطی هم زبانی بود
وعده ها را یکی یکی رد کرد
وعده هایی که آنچنانی بود
خشم ها در خیالشان این بود
عبرتش ضجه ی سمیه شود
حاکم قلب های مردم ترس
تا همیشه بنی امیّه شود
دشنه ها تشنه کام کشتن او
فتنه ای شد به پا ولی خوابید
هیبت اسمان تعجب کرد
شب که در جای او علی خوابید
روز پرواز و کوچ چلچله ها
جاده ها قاصد مدینه شدند
عنکبوت و کبوتری حتی
راویانی در این زمینه شدند
من هم این قصه را نمی گویم
نخل ها شاهدان تاریخند
غیر از این دفتر و قلم حتی
تیغ ها هم زبان تاریخند
هجرت،ابستن حوادث سخت
جاده اش خندق واحد بودند
موج ها در میان اقیانوس
ناخدایان به فکر خود بودند
شب،شب شوم خشم ظلمانی
ماه با بدر خود شکستش داد
اسمان،بهترین پیاله ی نور
هم درآن لحظه ها به دستش داد
خیبر قلب های طایفه را
با علی با یکی دو غمزه شکست
اشک اورا زه دیده جاری کرد
احدش که بدون حمزه شکست
جنگ،چنگ و چکاچک شمشیر
اوج جنگش کنار خندق بود
ذوالفقارش اگر نبود آن روز
عشق در آسمان، معلق بود
بعد از آن در شبانه ای مشهور
کهکشان شد مسیر پروازش
تا بشوید نگاه خود را در
چشمه ی آیه های اعجازش
ذر شبستان مسجدالاقصی
خواند ان شب نمازعشقش را
«ربنا اتنا» کنان می خواند
ایه ایه نیاز عشقش را
از شب دعوت خصوصی او
ماجرایی پر از معما ماند
جایی از آسمان ممنوعه
جبرییل از عروج او جا ماند
آسمان از زمان بعثت نور
سرزمینی برای شیعه گذاشت
آتشی درنگاه سلمان ریخت
عشق را در دلش ودیعه گذاشت
جستجویی به وسعت تاریخ
جاده ی اشتیاق سلمان شد
عاقبت با کرشمه ای عربی
عشق ایرانی اش مسلمان شد
عاشق خاک پاک ایرانم
این بهشت پدر بزگ من است
آنچه گفتم در انتهای سخن
سرنوشت پدر بزرگ من است.